داستان پند آمیز
٢ تا دانه زیر خاک با هم صحبت می کردن ، اولی می گفت : من دوست دارم هر چه زودتر بهار از راه برسه از این خاک سیاه بیرون برم ، رشد کنم ، شکوفه بدم ، شکوفه ها تبدیل به میوه بشه ، و انسانها از میوه هام بچینن و بخورن و لذت ببرن . دومی گفت : من دوست ندارم بهار بیاد چه جوری از این خاک سیاه بیرون برم ، اگر هم رشد کردم شکوفه هامو انسانها می چینن ، شایدم شاخه هامو شکستند . می خواهم زیر این خاک بمانم . بهار از راه رسید دانه ی اول رشد کرد و درخت تنومندی شد . دانه ی دوم زیر خاک ماند ، یک روز مرغی در حال گردش در باغ بود و زمین را نوک می زد ناگهان دانه ی زیر خاک را پیدا کرد و در یک چشم بهم زدن قورتش داد. نتیجه می گیر...
نویسنده :
پری
10:31