شب تولد
اصلا یادم نبود که ٧ مهر تولد امام رضاست همش می گفتم ای کاش تقویم یه روز عقب می اومد تا اعظم و علی تولد مشهد باشن .
فقط خدا می دونه چه حالی شدم وقتی فهمیدم ٨ مهرماه روز تولده اقاست . خیلی خوشحال بودم برا مامان اس دادم نوشت اومدیم زیارت اینجا خیلی شلوغه از یه طرف خوشحال بودم از طرفی هم می ترسیدم خدا نکرده بمب بزارن حرم کلی استرس داشتم خلاصه الان که مامان برام تعریف می کنه همش بغض می کنه خیلی بهشون خوش گذشته الهی شکر خدایا ازت می خوام قسمت همه ی عاشقای اقا بشه برن پا بوسش .
روز شنبه قرار بود علی و اعظم بیان همدان الهی خیر ببینه از زندگیش مونا بهم مرخصی داد .
من موندم خونه و رضوان و امیر به اتفاق بهنوش و بهناز همراه با بابک و افسان رفتن ترمینال که بیارنشون اومدن براشون اسپند وگلاب اوردم ان شا الله برن زیارت کربلا .
کلی برامون سوغاتی اوردن دستشون درد نکنه .
مامان می گه وقتی برا اولین بار رفتیم حرم یه خانومی سجده کرد و با صدای بلند گریه می کرد هر کاری می کردیم اروم نمی شد . تا اینکه گفت : یه پسر ٢١ ساله ی کور داشتم اوردمش مشهد برا گرفتن شفا به یه بنده ی خدا سپردم که پسرمو همراه خودش برا زیارت ببره موقع اومدن بیرون از صحن دیدم داره خودش می یاد لباساشو تیکه تیکه کردن وای خدا الان که دارم می نویسم اشکام داره میاد خدایا خودت همه ی مریضای نا امیدو شفا بده .
خدایا شکرت خیلی خوشحالم از اینکه صدای قلبمو شنیدی و حاجتمو دادی .