فقط خدااااا
کشیش وارد هواپیما شد . صدای ظریفی گفت : لطفا در جای خود بنشینید هواپیما آماده ی پرواز است . بد از مدتی دوباره تکرار کرد لطفا کمربندهای خود را ببندید . ساعتی گذشت هواپیما تکانهای شدیدی می خورد و استرس همه را فرا گرفته بود هیاهویی به پا شد . کشیش ناگهان چشمش به دختر بچه ای افتاد که آرام مشغول خواندن کتابی بود واصلا توجهی به این سروصداها نداشت .با خود اندیشید من باید رمز آرامش این دختر را بدانم . بعد از گذشت ساعتی هواپیما سلامت به زمین نشست کشیش جلو رفت به دخترک سلام کرد واز او پرسید که با این همه سرو صداهای فراوان تو چگونه آرام کتاب می خواندی؟ دخترک جواب داد .اولا پدر من خلبان بود،دوما مقصد من منزلمان بود، سوما من مطم...
نویسنده :
پری
17:04